رمان احساس من فصل 4
بهرام-ارتین فقط به بهونه کارخونه بهت نزدیک شد -می دونم بهرام-با این حساب بازم دوستش داری -گفتم که دست خودم نیست در خونه باز شد هم من هم بهرام رومونو برگدوندیم تا ببینیم کی اومده بابا و دایی اومده بودن دایی -چیزی شده بچه ها بهرام-نه دایی داشتیم با هم حرف می زدیم بابا-غزال پاشو برو لباساتو جمع کن ارسان الان می یاد دنبالت با تعجب زل زدم به بابا بهرام-چی بابا؟؟؟ بابا-حق با ارسانه بالاخره هرچی نباشه غزاله زن رسمی و قانونیشه بهرام-من نمی ذارم بابا-به تو چه تو کار زن و شوهر دخالت می کنی بهرام-بابا غزاله طلاق می خواد بابا-می دونم ولی فعلا نمی شه کاری کرد یعنی کاری از دستمون بر نمی یاد رابطه ما با خانواده شریف به اندازه کافی خراب شده دیگه نباید بزاریم از این خراب تر شه ناسلامتی می خوایم بریم خواستگاری انا برای داییتون بهرام-ولی بابا.... بابا-دیگه ولی نداره بزار تکلیف انا و رسول معلوم شه بعد می افتیم دنبال کارای طلاق فعلا نمی شه کاری کرد برو حاضر شو الان ارسان می یاد -من با ارسان هیج جا نمی نمی رم بابا-نمیشه باید بری شوهرته همین الانشم اگه بخواد خیلی راحت می تونه ازمون شکایت کنه که زنشو بی اجازش تو خونمون نگه داشتیم برو غزال اماده شو بهت قول می دم همه چی درست می شه به بهرام نگاه کردم اما اینبار نگاهم با همیشه فرق داشت دیگه مثب قبل ازش متنفر نبودم اشکو توی چشماش دیدم یه قدم بهم نزدیک شد خودمو اند اختم تو بغلش زدم زیر گریه بهرام-ارسان پسر خوبیه مطمئنم اذیتت نمی کنه بالاخره راضی میشه طلاقت بده من همیشه پشتتم قول می دم قول می دم دیگه تنهات نزارم من اون شب برگشتم خونه ارسان همش منتظر بودم ارسان اذیتم کنه یا یه جوری بهم حالی کنه حرفشو به کرسی نشونده ولی ارسان مثل قبل مهربون و خوش اخلاق بود محبت هاش به جای اینکه دلمو نرم کنه باعث می شد بیشتر ازش متنفر شم ارسان مثل قبل با گرمی به طرف من می اومد و من با سردی تموم پسش می زدم بالاخره چند روز بعد مراسم خواستگاری دایی از انا برگزار شد اون مراسم اولین مراسمی که من و ارسان با هم توش حضور پیدا می کردیم همگی به خونه پدر ارسان رفتیم هیچ چیز اونجا شباهتی به مراسم خواستگاری نداشت همه یه جورایی تو خودشون بودن اون شب من بعد از مدت ها نبات خانم و اقای شریف رو دیدم دیگه از اون همه تعریف و تمجید نبات خانم خبری نبود مثل غریبه ها باهام برخورد می کرد به نظر از ازدواج دایی و انا راضی نبود اما اقای شریف مثل همیشه خونسرد بود خبری از ارتین نبود نمی دونم حتما خواسته ارسان بوده اون شب همه چی خیلی اروم و بی سر صدا تموم شد برای دو هفته بعد قرار محضر گذاشته شد و من روز شماری می کردم تا دایی و انا زودتر با هم عقد کنن و اون وقت من بدون هیچ عذاب وجدانی از خراب کردن زندگی داییم دنبال طلاق برم به خواست رسول بینشون یه صیغه محرمیت خونده شد تا راحت تر رفت و اماد کنن قرار شد من و انا با هم برای خرید های مراسم بریم برای خرید حلقه من ارسان هم باهاشون رفتیم ارسان مارو پیش یکی از دوستاش برد دایی و انا مشغول انتخاب حلقه شدن من و ارسان هم گوشه ای ایستاده بودیم و به حلقه ها نگاه می کردیم ارسان-کدومشو دوست داری؟؟؟ -چی؟؟؟ ارسان-می گم هرکدمو دوست داری بردار من و تو هیچ وقت حلقه نداشتیم هر کدومو می خوای بردار -حلقه لازم نیست ارسان-چرا؟؟؟ -بی خیال دیگه گفتم که لازم نیست خیلی اروم توی گوشم زمزمه کرد:اگه فکر کردی بعد از عقد داییت با انا دست از سرت بر می دارم اشتباه فکر کردی -حوصله جر و بحث ندارم بعد از انتخاب حلقه ها برای خوردن شام رفتیم به یکی از رستوران های نزدیک همون جا مشغول خوردن غذا بودیم که یهو چشمم به نیما افتاد ناخود اگاه از جام بلند شدم هر سه با تعجب بهم نگاه کردن ارسان-چیزی شده؟؟؟ -دایی اونجارو نیما دایی بلافاصله به پشت سرش نگاه کرد دایی-این اینجا چیکار می کنه ؟؟؟ به طرف میز نیماینا رفتم خودش و یه پسر جوون دیگه نشسته بودن سرش پایین بود داشت با موبایلش ور می رفت وقتی نزدیک میز شدم اون پسر جوون با تعجب بهم نگاه کرد نیما هم سرشو بلند کرد -به به جناب وکیل شما کجا اینجا کجا نیما-غزال تویی؟؟؟ -پ ن پ..... از روی صندلی بلند شد نیما-تو اینجل چیکار می کنی -من اینجا چیکار می کنم مثل اینکه یادت رفته ما تو شیراز زندگی می کنیم تو اینجا چیکار می کنی ؟؟؟ نیما-راستش.... دایی-به به باد اومد بوی عنبر اورد نیما به طرف دایی رفت و بغلش کرد و با گلگی گفت:مرد مومن معلومه کجایی ؟؟؟این بود سفر 2 روزت اون پسره هم از روی صندلیش بلند شد دایی-به به شما که اینجایید اقا امیر اون پسر که تازه فهمیدم اسمش امیره به گرمی با دایی سلام احوالپرسی کرد نیما-معرفی می کنم ایشون غزال خانم خواهر زاده ی اقا رسول ایشونم اقا امیر یکی از دوستان صمیم امیر-خوشبختم -بله منم همینطور سر و کله ارسان پیدا شد ارسان-بابا یکی به ما بگه اینجا چه خبره؟؟؟ دایی بهم معرفیشون کرد بعدش نیما رو به دایی گفت :نمی خوای بگی چی باعث شده تو از شهرمون دل بکنی این همه مدت اینجا اتراق کنی ؟؟؟ دایی-ایشون باعث شدن دایی به انا که داشت با خنده بهمون نزدیک می شد اشاره کرد همونطور که به صورت انا نگاه می کردم ناگهان متوجه شدم حالت صورتش تغییر کرد رد نگاهشو گرفتم دیدم امیر هم صورتش منقبض شده فقط من متوجه تغییر حالاتشون شدم چون دایی و نیما مشغول شوخی و خنده بودن انا که نزدیک شد دایی دستشو گرفت انا-خب معرفی می کنم اقا نیما و اقا امیر از دوستان من و ایشونم انا خانم نامزد من ناخود اگاه نگاهم به طرف امیر کشیده شد سرشو پایین انداخته بود نیما به گرمی با انا احوالپرسی کرد اما امیر فقط دایی-خب تعریف کن ببینم واسه چی اومدی شیراز ؟؟؟ نیما-راستشو بخوای واسه خودم نیومدم امیر دنبال یکی از دوستای سابقش می گرده تو لندن همکلاسی بودن تریپ عشق و عاشقی بوده دیگه امیر-نیماااااااااااااا نیما-مگه دروغ می گم اصلا بزار اسمشو بهشون بگیم شاید بشناسنشون بالاخره اینطور که معلومه کارخونه دارای معروفین -اگه اینطوریه خب بگید شاید بشانسیمشون امیر-نه ممنون لازم نیست (نگاهی به انا انداخت)یعنی دیگه لازم نیست نیما-حالا اینا رو بی خیال شما اینجا چیکار می کنید؟؟؟ دایی-در گیر خرید های عروسی هستیم امروز هم واسه خریدن حلقه به اقا ارسان شوهر غزاله زحمت دادیم نیما-چی ؟؟؟؟؟شوهر؟؟؟؟؟تو کی ازدواج کردی وروجک که من نفهمیدم ببینم چرا به ما خبر ندادی از شام عروسی ترسیدی ؟؟؟پس بگو یهو واسه چی سریع و بی هوا برگشت شیراز پس خبرایی بوده دایی-اشتباه می کنی نیما جون غزاله قبل از اینکه بیاد اصفهان با اقا ارسان ازدواج کرده بود نیما-چی!!!!؟؟؟؟؟ ازدواج کرده بود ؟؟؟پس چرا به من گفتی مجردی؟؟؟؟ -ای بابا حالا شما هم اصول دین می پرسید به جای این حرفا نیما ظرف عذای خودتو و دوستتو بردار بریم سر میز ما با هم غذا بخوریم امیر-نه مرسی ما دیگه باید بریم نیما-کجا ما که هنوز چیزی نخوردیم امیر-نه دیگه بهتره بریم نیما-یعنی چی چت شد تو یهو؟؟؟ امیر-حالا بعد بهت می گم خب دیگه ما رفع زحمت می کنیم هر چه اصرار کردیم نتونستیم مانع از رفتنشون بشیم بعد از رفتنشون انا هم با رسول رفتن مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسه است که یهو هم امیر هم انا اونطوری شدن ما برگشتیم سر میز و من مشغول غذا خوردن شدم ارسان اما به غذاش دست نزد زل زد به من بعد از چند لحظه کلافه از نگاهاش گفتم:چیه زل زدی به من ؟؟؟ ارسان-چرا بهش گفته بودی مجردی ؟؟؟ -از دهنم پرید ارسان-جداااااا......دیگه داری کلافم می کنی غزاله -اگه می خوای بیشتر از این کلافه نشی عین یه مرد بلند شو بیا دادگاه خیلی اروم از هم جداشیم ارسان-طلاقت بدم که دوباره بری طرف ارتین -از اونجا به بعدش دیگه به خودم مربوطه ارسان-اخه من چه هیزم تری به تو فروختم بی انصاف که داری اینطوری می کنی -من چه هیزم تری به تو فروختم که دست از سرم بر نمی داری افتادی رو زندگی من بلندم نمی شی چرا نمیذاری ازاد شم ارسان-نمی تونم....به خدا نمی تونم ازت جدا شم سرشو نزدیک اورد و اروم و زمزمه وار گفت:من دوست دارم -ولی این منم که دوست ندارم می فهمی ارسان-بزار برای بعد عقد انا و داییت یه فکری می کنیم -اون موقع هم میزنی زیرش همون کاری که تا الان چند بار به سرم اوردی ارسان-نه تو راست می گی اینطوری نمی شه ادامه داد قول می دم بعد از عقد یه کاری کنم والبته هیچ وقت عقدی برگزار شد که ارسان به قولش وفا کنه .................................................. با صدای موبایلم دوباره از اعماق خاطرات به بیرون کشیده شدم دایی-هیچ معلومه کجایی دوساعته جلوی خونه منتظر جنابعالیم -تو راهم دیگه دارم می رسم بدون اینکه چیز دیگه ای بگه گوشی رو قطع کرد اینم دیگه واسه ما شاخ شده یکی دیگه نیشش زده منو گاز می گیره بعد از چند دقیقه رسیدم دم خونه ماشینو پارک کردم و بیرون پریدم -چرا نرفتی داخل دایی-می شه بفرمایید با کدوم کلید ضریه ای روی پیشونیم زدم -ای وای اصلا یادم رفته بود بهت کلید بدم ببخشید تورو خدا رفتیم داخل اسانسور خراب بود مجبور شدیم از پله ها بالا بریم توی راه رسول دائم غر زد دایی-د مگه مجبوری بیای خونه طبقه چهارم بگیری که اینطوری ادم از پا بیافته -میشه لطفا انقدر رو اعصابم راه نری دایی-کجا بودی تا حالا -بهت که گفته بودم رفتم چیزامو از دفتر جمع کنم دایی-جمع کردی ؟؟؟ -نه قرار شد نیما ترتیبشو بده دایی-می بینم خوب با نیما صمیمی شدی -اره خب نیما حق برادری گردنم داره دایی-یعنی تو فقط به چشم برادری بهش نگاه می کنی -معلومه که اره ببینم اصلا منظورت از این سوالا چیه ؟؟؟ دایی-منظورم واضحه نیما تورو دوست داره که تا حالا ازدواج نکرده -ببینم خودت تنهایی به این کشف بزرگ رسیدی یا کسی کمکت کرد .....محض اطلاعت داره نامزد می کنه از قضا عاشق نامزدشم هست دایی-واقعا؟؟؟ -بله واقعاااا دایی- یه سوال ازت بپرسم غزاله -اگه بیخود و چرت نیست بپرس رسیدم به دم در کلیدو از جیبم دراوردم و درو باز کردم و رفتیم داخل رسول-انا با امیر خوشبخته؟؟؟ . -می خوای بدونی؟؟؟ رسول-وقتی ازت پرسیدم یعنی اره می خوام بدونم -چند ماهی هست طلاق گرفتن عینکشو از روی چشمش برداشت رسول-طلاق؟؟؟!!!!اخه برای چی ؟؟؟ -اینو دیگه نمی دونم رسول-نمی دونی یا نمی خوای بگی -فکر کن هر دو رسول-باشه نگو برام مهم نیست .......خب دیگه من باید برم -کجا؟؟؟ رسول-سمینار -راستی کی می خوای برگردی اصفهان رسول-چیه مزاحمم -ای بابا تو هم که من هرچی می گم یه چیز دیگه جواب می دی رسول-خب راستش نمی خوام برگردم اصفهان برای فردا شب بلیط دبی دارم از اونجا هم می خوام برم کانادا با بهت گفت:چی؟؟؟؟ رسول-مگه گوشات نمی شنون می گم می خوام از ایران برم -دیوونه شدی این مسخره بازی ها یعنی چی ؟؟؟ رسول-یعنی همون که شنیدی دارم از ایران می رم با گیجی سری تکون دادم -چرا داری الان بهم می گی اصلا...اصلا واسه چی می خوای بری مگه این جا چی کم داری دیوونه رسول-برای موندن دلخوشی ندارم ... -اخه.... رسول-من تصمیمو گرفتم هیچ چیزی هم نمی تونه مانعم شه رفت تو اتاقشو درو محکم کوبید بهم نمی تونستم حرفشو هضم کنم باورم نمی شه می خواد بره صدای زنگ گوشیم بلند شد شماره انا افتاده بود انا-سلام -سلام به روی ماهت حالت خوبه صداش گریه الود بود انا-نه خوب نیستم حالم خیلی بده -از رسول دلگیر نشو بالاخره اونم دلش شکسته انا-می دونم....می دونم .....راستش زنگ زدم زنگ زدم ازت خداحافظی کنم فریاد زدم:خداحافظی واسه چی ؟؟؟ انا-مگه یادت رفته برای تمدید اقامتم باید می رفتم لندن چند روز پیش که بهت گفته بودم -اره راستی گفته بودی ....ترسوندیم یه ان فکر کردم می خوای واسه همیشه بری انا-راستشو بخوای شایدم دیگه برنگشتم -تو دیگه چرا دیوونه تو دیگه واسه چی انا-مگه این جا دیگه کی رو دارم ؟؟؟.....بعد از مرگ مامان و بابا و ارتین فقط به خاطر امیر مونده بودم که اونم ....اونم اونطوری شد -منم که اینجا بوقم نه ؟؟؟ انا-این چه حرفیه می زنی دیوونه -اصلا من به کنار تو هنوز ارسانو داری انا-جک می گی ها ارسان که کاری به من نداره - با شناختی که من از ارسان دارم فکر نمی کنم بزاره بری انا-اشتباه می کنی همین پیش پات بهش زنگ زدم فقط برام ارزوی موفقیت کرد -مردشه شورشو ببرن پسره بی فکر ....حالا ببینم واسه کی بلیط داری -الان تو راه فرودگاهم -چی؟؟؟؟کجایی؟؟؟ انا-امروز اومده بودم تا ازت خداحافظی کنم که اونطوری شد ...دیگه مجبور شدم بهت زنگ بزنم -من که گیج شدم اخه چرا انقدر هول هولکی انا-شد دیگه -اینو نگی چی بگی انا-خب دیگه مزاحمت نباشم -خیلی بی مرامی خیلی ... انا-خداحافظ -خداحافظ با عصبانیت گوشی رو پرت کردم طرف گلدون روی اپن هم گلدون هم گوشیم و پخش زمین شدن و با صدای مزخرفی شکستن در اتاق رسول باز شد و سراسیمه پرید بیرون رسول-چی شده؟؟؟؟ -رفت رسول-کی رفت ؟؟؟ -دلت خنک شد رسول-چی میگی تو دیوونه شدی -انا داره میره رسول-خب...خب....بره...به من چه -داره از ایران می ره رسول-گفتم به من چه -یعنی واقعا واست مهم نیست کمی مکث کرد و بعد با جدیت گفت:نه مهم نیست -هنوزم وقت هست ببین اگه بخوای می تونیم بریم جلوشو بگیرم .... رسول-بسه دیگه سرمو بردی چقدر حرف می زنی گفتم که مهم نیست ....من برم سمینار دیر می شه در خونه رو باز کرد تا خواست پاشو بیرون بزاره فریاد زدم:دیوونه اید هردوتون دیوونه اید تو یه چشم به هم زدن رسول هم از ایران رفت حالا با رفتن هردوشون واقعا تنها شدم تنها دلخوشیم نیما نامزدش بودن که اونا هم چون نامزد نیما دانشگاه همدان قبول شده بود رفتن همدان حالا چند ماهی از خونه نشین شدن من می گذره دربه در دنبال کار می گردم اما نیست که نیست دیگه چیز زیادی از پولای بابا تو حسابم نمونده مثل روزهای دیگه صبح سریع از خواب بلند می شم و لباسامو عوض می کنم توی اینه مشغول مرتب کردن مقنعمم که چشمم به شکستی کنار پیشونیم می افته دستی روش می کشم .این زخم یاداور خاطرات تلخ زیادیه .................................................. ................... اون شب بعد از برگشتن به خونه سریع به انا زنگ زدم باید می فهمیدم چی به چیه اولش خیلی طفره رفت ولی وقتی دید من دست بردار نیستم بعد از کلی من و من کردن گفت:تو لندن با هم همکلاس بودیم همه چی از یه دوستی ساده شروع شد ولی ولی یه خورده که گذشت خیلی به هم وابسته شدیم 4 سال با هم دوست بودیم تا روزهای اخر که جر و بحثمون شد از یه چیز احمقانه شروع شد ولی ولی بعد سر لج و لجبازی هی بزرگ و بزرگ تر شد تا اینکه من با ارتین و ارسان برگشتم ایران قرار شد یه مدت به هم فرصت بدیم و فکر کنیم چند وقت بعدش بهم زنگ زد و گفت همه چیز بینمون تمومه چند وقتی طول کشید تا همه چیز رو فراموش کنم بعدشم که سر و کله رسول پیدا شد -حالا می خوای چیکار کنی انا-هیچی اون خودش گفت همه چی بینمون تموم شده منم قصد ندارم چیزی رو شروع کنم من اون شب با خیالی راحت از اینکه همه چیز بین انا و امیر تموم شده خوابیدم اما ...اما انا روی حرفش نموند روز عقد رسید به خواست انا کسی همراهش ارایشگاه نرفت همش دلم شور می زد مبادا اتفاقی بیافته .قرار بود مراسم عقد تو خونه خود اناینا برگزار شه همه چیز به خوبی و در حد عالی اماده شده بود ساعت حدودای 9 شده بود همه مهمونا و عاقد معطل ایستاده بودن هرچی به گوشی رسول یا انا زنگ می زدیم کسی گوشی رو بر نمی داشت ارسان و بابا رفتن بیرون تا شاید بتونن پیداشون کنن من بیرون تو حیاط گوشه ای نشسته بودم دائم ساعتمو چک می کردم که سر و کله ارتین پیدا شد ارتین-اجازه هست ؟؟؟ از سرجام بلند شدم خواستم برم که جلوی راهمو گرفت ارتین-تا نذاری حرف بزنم نمی ذارم بری -ببین الان ارسان می یاد ببینتت خون راه می افته لطفا برو ارتین-کجا برم؟؟؟ -چی می خوای ؟؟؟چرا دست از سرم بر نمی داری ارتین-من فقط یه فرصت کوچیک برای جبران می خواستم خواسته زیادیه -اره خیلی زیاده خیلی چرا نیم فهمی همه چی بین ما تموم شده ارتین-تو ارسانو دوست نداری و این یعنی هنوز یه چیزایی بینمون هست -اشتباه می کنی هیچی بین ما نیست ارتین-اگه تو بخوای هست -چیه دوباره کفگیرت به ته دیگ خورده پیدات شده اون دفعه که برای کارخونه اومدی اینبار برای چی اومدی ارتین-تو فقط یه فرصت جبران بهم بده -نمی تونم می فهمی نمی تونم ارتین-چرا؟؟؟ -چون ارسان دست از سرم بر نمی داره ارتین-تو به یه سوال من جواب بده بعدش مطمئن باش هرکاری می کنم تا دوباره به دستت بیارم (کمی مکث کرد)تو هنوزم منو دوست داری؟؟؟ جوابی ندادم ارتین-جوابمو بده ....به خدا خیلی داغونم بعد از ازدواج با شیلا تازه فهمیدم چه فرشته ای رو از دست دادم ...اونجارو به پشت سرم نگاه کردم دایی و ارسان با هم به طرف سالن می رفتن بی توجه به ارتین به طرف سالن دویدم کنار در که رسیدم صدای دایی توی گوشم پیچید:از همگی عذر می خوام ولی مراسم به هم خورده ارتین اومد و پشت سرم ایستاد ارتین-چی شده غزاله؟؟ زیر لب زمزمه کردم:نمی دونم ارسان به عقب برگشت چند ثانیه ای نگاهشو بین من و ارتین چرخوند اما بعد روشو برگردوند تنها چیز هایی که از اون شب به خاطر دارم داد و فریاد های اقای شریف سر انا تلاش بابا و بهرام برای اروم کردن اقای شریف و نگاه های پر از بهت نبات خانم و نگاه های بی تفاوت ارسان به من و کلافگی دایی رسوله دیگه همه چیز هایی رو که بین انا و امیر اتفاق افتاده بود می دونستن انا عقدشو به خاطر امیر بهم زده بود اما اون طوفان هم مثل بقیه طوفان ها گذشت دایی رسول برگشت اصفهان و انا هم چند وقت بعد خیلی بی سر صدا به عقد امیر در اومد ارتین مدام سر راهم سبز می شد و طلب بخشش می کرد من ازش فرصت خواستم یه فرصت که بتونم از ارسان جدا شم بعد دربارش تصمیم بگیرم نیما هنوز شیراز بود تصمیم گرفتم از نیما کمک بخوام نیما بعد از شنیدن تمام اتفاقاتی که بین من و ارسان افتاده بود دادخواست طلاق داد نمی دونم چی باعث شده بود که ارسان به طلاق رضایت بده شاید دیگه واقعا باورش شده بود اگه صدسال هم بگذره من بهش علاقمند نمی شم .هنوز روز دادگاه رو به خوبی به یاد دارم قاضی:می خواید توافقی از هم جدا شید -بله جناب قاضی قاضی:فکراتونو کردید -بله قاضی:چرا می خواید جدا شید -تفاهم نداریم قاضی لبخندی زد و گفت:این که دلیل نمی شه دخترم یه دلیل..... ارسان-جناب قاضی خانمم منو دوست نداره و یکی دیگه رو دوست داره این دلیل جداییمونه قاضی عینکشو روی چشمش گذاشت:پناه برخدا ....بسیار خوب مثل اینکه دیگه چاره نیست قاضی حکم طلاق رو صادر کرد توی محضر وقتی دفتر رو امضا کردیم ارسان رو به من کرد و با بغض گفت:دلمو شکستی خدا دلتو بشکنه دعای ارسان مستجاب شد خیلی سریع تر از اون چیزی که بقیه فکرشو می کردن رفت و امد هام با ارتین زیاد شده بود کم کم داشتم کینه گذشته رو از دلم پاک می کردم فکر می کردم همه چیز داره درست میشه اونم به بهترین شکل اما یادم رفته بود که نفرین ارسان همیشه دنبالمه اون روزهم مثل روزهای دیگه در کنار ارتین تو ماشینش نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم ارتین طبق عادت همیشگیش که چراغ قرمز سر چهار راه رو رد می کرد از چراغ قرمز گذشت که........ ......................................... دوباره دستی روی زخم کنار پیشونیم می کشم این زخم یاداور 6 ماه تو کما رفتن منه این زخم یاداور مرگ ارتینه این زخم یاداور سکته کردن بابامه و از همه مهمتر یاداور اه ارسانه که سال هاست دامن گیرم شده صدای زنگ تلفن خونه بلند میشه از جلوی اینه بلند می شم شماره از خارج از کشوره -بله؟ (غزاله خودتی؟) -بهرام تویی؟ بهرام-اره خودمم خوبی؟چه خبر؟ -سلامتی تو چه خبر ؟ بهرام-راستش زنگ زدم ازت کمک بخوام - چیه؟ دوباره چه گندکاری بالا اوردی؟؟؟ بهرام-سهمتو به ارسان بفروش پولشو برام بفرست -چشم امر دیگه ای باشه ؟چیز دیگه ای نمی خوای تعارف نکن بگو بهرام-الان وقت طعنه زدن نیست دارم بدبخت می شم اگه برام پول نفرستی باید برم پشت میله ی زندان -بهتر ادمی مثل تو باید بره اون تو تا بفهمه چی به چیه ....سهم خودت کم بود دادی بهش حالا نوبت منه بهرام- من وقت شنیدن این حرفا رو ندارم همین امروز برو باهاش حرف بزن اینطور که شنیدم وضعش خیلی توپ شده مطمئنم سهمتو می خره -متاسفم نمی تونم بهت کمکی کنم چون من دیگه تو کارخونه سهمی ندارم از پشت گوشی فریاد زد :چی؟؟؟؟ -مگه کری گفتم که من الان به غیر یه ته مونده پول توی حسابم هیچ چی ندارم اپارتمانمم که می دونی رهنه چند وقت دیگه باید بلند شم وضع منم بهتر از تو نیست بهرام-چیکار کردی با پول سهمت ...چه بلایی سرش اوردی -همون بلایی که تو سر همه سرمایه های بابا اوردی متاسفم ولی من هیچ کمکی نمی تونم بهت بکنم چون خودمم الان بیشتر از هر وقت دیگه به کمک احتیاج دارم بهرام-تورو خدا اذیتم نکن به خدا به پول احتیاج دارم -ندارم که بدم می فهمی ندارم سعی کن اینو تو اون کله پر از گچت فرو کنی بهرام-خواهش می کنم خواهش... تلفنو قطع کردم پسره احمق بعد از این همه وقت زنگ زده پول می خواد فکر کرده بابا گنج قارون داشته که هرغلطی دلش خواست بکنه از خونه بیرون اومدم و طبق معمول رفتم جلوی دکه روزنامه فروشی تا یه روزنامه بخرم و دنبال کار بگردم داشتم پول از توی جیبم در می اوردم که چشمم به تیتر یکی از روزنامه ها که بهم دهن کجی می کرد افتاد ((ازدواج ارسان شریف جوانترین کارخانه دار کشور با دختر احمد بابایی صاحب بزگترین کارخانجات فراورده های گوشتی )) .................................................. ............................................. نیما تو مطمئنی بد نمیشه یه وقت ؟؟؟ یه وقت نشناستم ابروم بره ؟؟؟ نیما-نگران نباش تو فقط اگه یه وقت ازت سوال کرد نسبتی با خانواده سازگار داری بگو نه -باشه....فقط یه چیزی واسه خونه چیکار کردی؟؟؟ نیما-اون که حله بعد از اینکه از دفتر یارو اومدی بیرون برو هتل چمدونتو بردار بهم زنگ بزن بهت ادرس بدم -اسباب اثاثیه رو چیکار کردی نیما-انقدر نگران نباش بابا جان اسباب اثاثیت الان تو اپارتمانت چیده شده حالا به جای این حرفا سریع تر برو یه وقت کار رو از چنگت درنیارن -وای نیما به خدا نمی دونم چطوری محبتاتو جبران کنم نیما-این چه حرفیه می زنی دختر تو بیشتر از اینا گردن من حق داری حالا برو دیگه -خیلی خوب به خانمتم سلام برسون خداحافظ نیما-خداحافظ گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو کیفم یه نفس عمیق کشیدم و وارد برج شدم به طرف نگهبان رفتم -اقا ببخشید دفتر کارخونه بستنی عسل کجاست ؟؟ نگهبان –خانم چشمت اون تابلو راهنما به اون بزرگی رو نمی بینه به طرفی که اشاره کرد نگاه کردم -خب ببخشید حالا چرا انقدر عصبانی میشید نگهبان-ای بابا اخه خانم اعصاب واسه ادم نمی ذارن که -بله حق با شماست به هر حال ببخشید به کنار تابلو رفتم و بعد از یه خورده گشتن پیداش کردم طبقه دوازدهم بود سوار اسانسور شدم و بعد از یه مدت زمان کوتاه به طبقه مورد نظرم رسیدم زنگ زدم بعد از چند لحظه در باز شد یه دختر جوون با یه ارایش غلیظ دروباز کرد -سلام دختر با ناز و عشوه گفت:سلام امرتون؟ -من سازگار هستم برای مصاحبه اومدم از جلوی در کنار رفت (بفرمایید داخل ) با کفش پاشنه بلندش به طرف یه میز رفت (اقای احتشام خیلی وقته منتظرتونن هیچ معلومه چرا انقدر دیر کردید) -ببخشید ولی من قرار بود ساعت 8 اینجا باشم الانم که هنوز 5 دقیقه مونده به 8 (به هر حال اینو گفتم تا از حالا به بعد دیر نکنید ) -بللللللللللله گوشی تلفن رو میز رو برداشت و دکمه ای رو فشار داد (سامی جون خانم سازگار اومدن) ..... (باشه عزیزم الان می فرستمش داخل) گوشی رو گذاشت (بفرمایید داخل اقای احتشام منتظرتونن) به طرف اتاقی که اشاره کرد رفتم روی در یه پلاک نصب شده بود (( مدیر عامل سامیار احتشام )) تقه ای به در زدم (بفرمایید) دروباز کردم پا توی اتاقی که بی شباهت به یه سالن بزرگ نبود گذاشتم به پشت میز نگاهی انداختم اما کسی ننشسته بود نگاهم به طرف یه پنچره شیشه ای بزرگ و یه مرد قد بلند چهار شانه که دستاشو تو جیب شلوارش کرده بود و از پنجره شیشه ای به بیرون نگاه می کرد کشیده شد (خوش اومدید خانم ...سازگار درست گفتم) -بله درسته ( چرا ایستادید بفرمایید بشینید )روی یکی از مبل ها نشستم چرخی زد و به طرف میزش حرکت کرد هنوز به خوبی نمی تونستم صورتشو ببینم وقتی روی صندلیش نشست تازه تونستم صورتشو ببینم چشمانی ابی و وحشی بینی قلمی و پوستی برنزه موهای قهوه ای و یک ته ریش کوچک (می تونم بپرسم نیما کشوری نسبتش با شما چیه؟) -ایشون یکی از دوستان خانوادگی هستن (می دونید من و نیما توی اصفهان با هم توی دانشگاه حقوق همکلاسی بودیم که البته بعدش من به خاطر مسئولیت هایی که پدرم بهم واگذار کرد مجبور شدم بیام تهران ) -بله (راستی یه سوال شما با خانواده سازگار کارخونه دار سابق معروفو می گم نسبتی دارید ؟) -نه خیر فقط تشابه اسمیه (بیچاره اقای سازگار تا وقتی خودش زنده بود کارخونشون برو بیایی داشت از وقتی که فوت کرد و کارخونه دست اون دختر پسر ناخلفش افتاد همه ی اون وجهه خوبش از بین رفت حالا هم که کارخونه افتاده دست اون ارسان عوضی الانم که داره کارخونه تولید بستنیشو راه اندازی کرده و شده موی دماغ من ) -بله ( اصلا من چرا این چیزا هارو دارم به شما می گم معذرت می خوام یهو کنترلمو از دست دادم بگذریم ....مدرک تحصیلیتون چیه؟) -صنایع غذایی (خب پس به درد کار ما می خورید راستش من احتیاج به یه مشاور دارم که بتونه به پیشرفت بستنی های عسل کمک کنه ) -بله من تمام سعیمو می کنم که کمکتون کنم (گفتید چندسالتونه؟) -من چیزی نگفتم (اهان یام نبود نباید از خانما سنشونو پرسید) -28 سالمه (بسیار خوب خانم سازگار شما می تونید از همین حالا کارتونو شروع کنید یه اتاق کنار اتاق خودم برای شما اماده شده البته فراموش نکنید شما فعلا به صورت ازمایشی اینجا کار می کنید باید نتیجه کارتونو ببینم فعلا بزرگترین هدف من کنار زدن ارسان شریفه ....بسیار خب می تونید تشریف ببرید ) -فقط ببخشید اقای (چی بود فامیلش )اقای .....در واقع (احتشام هستم سامیار احتشام ) -بله اقای احتشام ممکنه من از فردا مشغول به کار بشم سامیار –مگه مشکلی هست ؟؟ -نه فقط یه چند تا کار عقب افتاده دارم سامیار-بسیار خب مشکلی نیست از فردا در خدمتتون هستیم -بله مرسی خداحافظ سامیار-خداحافظ از اتاق بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم منشی مشغول سوهان کشیدن ناخناش بود سرسری ازش خداحافظی کردم و از بزج بیرون اومدم تاکسی گرفتم به طرف هتل حرکت کردم . بعد از اینکه از دفتر بیرون اومدم رفتم هتل و چمدونامو برداشتم و برای گرفتن ادرس به نیما زنگ زدم نیما-به به سلام عرض شد خانم مهندس -علیک سلام خوبی ؟ نیما-خدارو شکر تو چه خبر تعریف کن ببینم بالاخره پسندیدی؟ -چی رو ؟ نیما- اولا چیو نه کیو ثانیا جناب احتشام رو عرض کردم -از کارش که اره خیلی خوشم اومده از خودشم اگه اون چشم های ابی وحشیشو فاکتور بگیریم ای بدک نیست نیما-خب پس فکر کنم به توافق رسیدید دیگه نه؟ -اره قراره از فردا برم سرکار فقط یه چیزی نیما تو چرا به من نگفته بودی احتشام رقیبه ارسانه؟ نیما-خب تو نپرسیده بودی -من نپرسم تو هم نباید بگی نیما-اووووه حالا انگار چی شده -ببین بعدا یه وقت واسم دردسر نشه ها نیما-نه بابا نترس اتفاقی نمی افته -امیدوارم......خیلی خوب حالا اگه زحمتی نیست ادرس اپارتمانو بهم بده نیما-یادداشت کن..... بعد از گرفتن ادرس دوباره تاکسی گرفتم به سمت اپارتمان رفتم. .................................................. .. در دفتر باز بود وارد شدم نگاهم به سمت میز منشی کشیده شد خبری از منشی نبود با صدای زنگ تلفن روی میز از جا پریدم منتظر بودم تا کسی بیاد و گوشی رو برداره اما خبری از کسی نبود هنوز چشمم به تلفن بود که در اتاق احتشام باز شد به طرفش برگشتم احتشام-خانم اون تلفن سوخت چرا برش نمی داری - با من هستید ؟؟؟؟ احتشام-مگه غیر از شما کسی دیگه ای اینجاست بردار خانمو گوشیو الان قطع میشه با اکراه به طرف تلفن رفتم و گوشیو برداشتم -بفرمایید؟؟؟ (چرا دوساعته گوشیو برنمی دارید بابا الان احتشام بزرگ سر میرسه زود برو به سامیار بگو خودشو اماده کنه ) تلفن قطع شد گوشیو گذاشتم سرجاش احتشام هنوز سرجاش ایستاده بود سامیار-کی بود؟؟ -یه اقایی بود گفت به شما بگم احتشام بزرگ داره میاد خودتونو اماده کنید چشماش چهارتا شد با ترس و فریاد گفت:چی گفتی بابا داره میاد ؟؟ شانه ای بالا انداختم -نمی دونم محکم با دست زد تو پیشونیش سامیار-وای بدبخت شدم بعد هم به سرعت برگشت توی اتاقش من همچنان گیج و منگ سرجام وایساده بودم سامیار از توی اتاقش بلند گفت:سازگار بیا تو کارت دارم با قدم هایی اهسته رفتم توی اتاقش سامیار داشت با دست روی موهاش می کشید و موهاشو روی سرش صاف می کرد سامیار-خانم اون کمد رو باز کن اون تسبیح منو بردار بیار -بله؟؟ دستشو از روی موهاش برداشت و مشغول بستن دکمه های بالای پیراهنش شد سامیار-بله و بلا مگه نمی شنوی چی می گم زودباش الان حاجی میاد پرتم می کنه بیرون به سمت کمدی که اشاره کرد رفتم درشو باز کردم و تسبیحشو برداشتم سامیار کتشو از روی صندلیش برداشت و تنش کرد و به سمت من اومد و تسبیح رو از دستم گرفت سامیار-ببینمت صورتمو به طرفش برگردوندم -چیزی شده؟؟؟ سامیار-نه نه خوبه فقط یه خورده مقنعتو بکش جلوتر -ببخشید من اصلا نمی فهمم اینجا چه خبره سامیار-خبری نیست خانم محترم شما چرا امروز انقدر گیج می زنید زنگ در به صدا در اومد سامیار-وای بسم ا... اومد خانم شما پشت سر من بیا بار دیگه یقشو مرتب کرد و از در بیرون رفت من چند لحظه ای ایستادم صدای سلام احوالپرسی سامیار با مردی می اومد د از در بیرون اومدم سامیار در کنار پیرمردی که یه تسبیح زیتونی رو توی دستاش می چرخوند و چند تا انگشتر عقیق تو انگشتاش بود ایستاده بود پیرمرد با دیدن من با جدیت رو به سامیار گفت:خانم کی باشن؟ سامیار-حاجی خودتون گفته بودید مشاور استخدام کنم خب ایشونم مشاورن دیگه (پدر سوخته من منظورم مشاور مرد بود نه زن ...حالا ببینم دختر زبونتو موش خورده یا سلام کردن بلد نیستی ) اب دهنمو قورت دادم -سلام (علیک سلام دخترم ) دوباره رو به سامیار گفت :ببین پسر امروز اومدم باهات اتمام حجت کنم تکلیف منو معلوم کن یا این نامزدی رو که هی ازش دم میزنی نشونم میدی یا اینکه همین امشب میریم خواستگاری دختر حاج مرادی نه هم نیار که مناینبار دیگه کوتاه بیا نیستم سامیار-اخه حاجی... احتشام بزرگ -دیگه حاجی ماجی نداریم ببین مناصلا دیگه دلم نمی خواد تو هوش و حواست پی دختر بابایی باشه حالیته یا نه؟؟ سامیار با کلافگی گفت:بله فهمیدنی که می فهمم ولی اخه.... احتشام بزرگ-د نشد دیگه ببین اخر این هفته عقد پسر بابایی هستش همه هم منتظرن ببین این نامزدی که هی جنابعالی ازش دم می زنی کیه خلاصش اینه که اگه اون شب با نامزدت نیای پشت سرت حرف در میاد که چی ؟ که تنها پسر احتشام بزرگ اون شب برای اینکه جلوی دختر بابایی کم نیاره یه لافی زده ..... سامیار-دست شما درد نکنه حاجی لاف کدومه اصلا به من میاد اهل دروغ و ریا باشم احتشام بزرگ-اگه واقعا دروغ نمی گی و چیزی تو کلات نیست این نامزدتو به ما نشون بده سامیار-اخه... احتشام-ببین پسر منو نپیچون من خودم اند پیچوندنم راست و حسینی بگو ببینم این نامزد تو کیه سامیار-خب درواقع ....در واقع ...در واقع ...اصلا می دونی چیه (با دست به من اشاره کرد)بفرما ایشون خانم غزاله سازگار هستن همون که من قصد دارم باهاشون ازدواج کنم به سرفه افتادم با تعجب و چشمایی از حدقه بیرون اومده به سامیار نگاه کردم هر لحظه منتظر بودم بگه شوخی کردم ولی نه انگار نه انگار احتشام بزرگ-نفهمیدم نفهیدم چی شد تو که می گفتی ایشون مشاورته سامیار-خب اون که اره یعنی می دونی حاجی ..... احتشام بزرگ-فعلا برو یه لیوان برای این دختر بیا الان پس میافته......د بجنب پسر چند لحظه بعد سامیار با یه لیوان اب جلوم ظاهر شد دلم می خواستم با دوتادستام خفش کنم پسره پررو لیوانو به طرفم گرفت و زمزمه وار گفت :خواهش می کنم خواهش می کنم ضایعم نکنید لیوانو ازش گرفتم و یه نفس سر کشیدم اقای احتشام چند دقیقه ای بیشتر نموند و از دفتر رفت بلافاصله بعد از رفتن احتشام بزرگ با عصبانیت کیفمو از روی میز برداشتم و به طرف در رفتم که سامیار اومد جلوم ایستاد مانع از رفتنم شد سامیار-خانم سازگار خواهش می کنم -چیو خواهش می کنی اقای محترم برو خداروشکر کن جلوی بابات ابروتو نبردم برو کنار اقای محترم اینجا دیگه جای من نیست سامیار-باور کنید به کمکتون احتیاج داریم -برید کنار اقای محترم سامیار-بابا من یه غلطی کردم حالا عین خر توش موندم -مسائل و مشکلات شما به خودتون ربط داره نه به من حالا لطفا برید کنار سامیار-چیه حالا هی قرص برو کنار برو کنار خوردی بزار یه لحظه من حرفمو بزنم..... -لازم نیست بگید من خودم می دونم چی می خواید بگید حالا لطفا برید کنار سامیار-ای بابا چیه حالا هی قرص برو کنار برو کنار خوردی بزار می خوام حرف بزنم فقط 5 دقیقه می خوام وقتتونو بگیرم خواهش می کنم -خیلی خوب می شنوم سامیار-شما تا حالا تو زندگیتون دروغ نگفتید -منظورتونو نمی فهمم ؟؟؟ سامیار-منظورم اینه که تا حالا نشده یه دروغی بگید توش بمونید -چرا شدنی که شده ولی بعدش برای جبرانش از خودم مایه گذاشتم نه از بقیه سامیار-باور کنید نمی خواستم اینطوری یعنی اصلا فکر نمی کردم اینطوری بشه یعد یه طوری که انگار داره با خودش حرف می زنه زمزمه وار گفت:ای خدا لعنتت کنه ارسان شریف ببین چه گندی به زندگی من زدی کنجکاو شدم بدونم این قضیه چه ربطی به ارسان داره -ببخشید ها ولی این خرابکاری جنابعالی چه ربطی به ارسان شریف داره سامیار- خانمو تازه می گه چه ربطی به شریف داره ...... خانم همه این اتیش ها از گور اون عوضی بلند میشه از وقتی پا تو زندگی من گذاشته من یه روز خوش ندیدم -ببخشید ها ولی هنوز متوجه نمی شم ..... سامیار-ببین خانم ارسان شریف شده داماد احمد بابایی شوهر خاله من با تعجب گفتم:چی ؟؟؟ سامیار - اون لعنتی با دختر خالم تینا تنها عشق زندگی من ازدواج کرده هفته پیش عقدشون بود و منم برای اینکه یه جورایی به اون تینای بی معرفت حالی کنم که برام مهم نیست بلند جلوی همه اعلام کردم نامزد کردم -و حالا حتما می خواید من نقش نامزد قلابیتونو بازی کنم بله؟ سامیار- درسته -متاسفم کاری از من بر نمی اد سامیار-خواهش می کنم واقعا به کمکتون احتیاج دارم -نمی تونم واقعا نمی تونم سامیار-چرا نمی تونید دلیلشو بهم بگید شاید بشه یا راه حلی براش پیدا کرد -گفتم که نمیشه حالا هم لطفا برید کنار می خوام برم دیگه موندن من تو این دفتر جایز نیست سامیار-تا دلیل مخالفتتو نگی نمی ذارم بری -متاسفم ولی دلیلشم نمی تونم بگم سامیار-ببینم پای نامزدی دوستی چیزی درمیونه -نه خیر شازده صحبت این چیز ها نیست با عصبانیت گفت:پس صحبت چیه ؟؟؟چرا رک حرفتونو نمی زنید -لطفا برید کنار با صدایی بلند گفت :گقتم که تا دلیلشو نگی نمی ذارم بری -خیلی دوست داری بدونی ؟؟؟ سامیار-اره خیلی زیاد نفسمو پر صدا بیرون دادم - خیلی خوب حالا که قراره برم شاید بهتر باشه شما هم یه چیزایی بدونی ببین اقای احتشام من و ارسان شریف کسی که انقدر ازش متنفری قبلا زن و شوهر بودیم به خاطر همینه که نمی تونم بهت کمکی کنم زل زد بهم سامیار-پس درست حدس زده بودم تو دختر اقای سازگاری کارخونه دار معروف -بله درست حدس زده بودید ....فکر کنم دیگه حرفی نمونده و..... سامیار- نه اتفاقا بدم نشد اینطوری حال ارسان هم اساسی گرفته می شه چی بهتر از این ...خب دیگه فکر کنم مشکلی نباشه مگه نه ؟؟؟ -منظورتون از اینکه فکر می کنید مشکلی نباشه چیه سامیار-خب دیگه خانم سازگار اوخ ببخشید غزاله جان موافقی امشب بریم با خانواده من اشنا شی؟؟ -ببخشید من منظورتونو ....... از جلوی در کنار رفت و با دست به طرف اتاقم اشاره کرد سامیار -خب عزیزم می تونی بری به کارات برسی -تو دیوونه ای مگه نه؟؟؟؟ سامیار-اره دیوونه ی تو -مسخره تا خواستم از در بیرون برم پرید جلوم سامیار-د نشد دیگه ما الان حرف زدیم تو قول دادی کمکم کنی -ببخشید میشه بفرمایید من کی قول دادم که خودم یادم نیست سامیار-مهم اینه که من یادمه -لطفا برید کنار سامیار-نچچچ -ببین تنها پسر احتشام بزرگ دیگه داری کلافم می کنی یه بار بهت گفتم نمی تونم بهت کمک کنم سامیار-خواهش می کنم -نمی تونم سامیار-ترو خدا نذار من جلوی ارسان کم بیارم سکوت کردم سامیار-خواهش می کنم -خیلی خوب باشه فقط فقط دلم نمی خواد این بازی زیاد کش پیدا کنه سامیار-باشه قول می دم .................................................. .. -من می ترسم اقای احتشام.... سامیار-اقای احتشام دیگه کدوم خریه مگه ما این همه تمرین نکردیم که به من بگی سامیار -اخ اخ راست می گی ها سامیار-خیلی خوب حالا ارامشتو حفظ کن که اونجا گند نزنیم یه وقت یه نفس عمیق کشیدم تا یه خورده اروم شم سامیار دستشو روی زنگ گذاشت بعد از چند لحظه در باز شد وقتی پامو داخل خونه گذاشتم مثل ندید بدید ها به اطراف نگاه کردم -وای خونتون چقدر خوشکله مثل قصر می مونه سامیار-اره خب بد نیست -اینجا عالیه اون وقت تو تازه می گی بد نیست به عمارت رسیدیم سامیار درو باز کرد و وارد سالن شدیم اقای احتشام بزرگ در کنار یه خانم فوق العاده خوشکل و خوشتیپ که تضاد زیادی با احتشام بزرگ داشت ایستاده بود من و سامیار سلام کردیم اون زن با دیدن من با خوشحالی به سمتمون اومد و منو بغل کرد (سلام به روی ماهت عزیزم ماشاا... ماشاا... چقدر نازی تو دختر ) سامیار-معرفی می کنم سارا مادرم ایشونم غزاله جان نامزدم -خوش بختم سارا-منم همینطور عزیزم احتشام بزرگ-یکی هم مارو تحویل بگیره سامیار با خنده به طرف پدرش رفت و پدرشو در اغوش گرفت احتشام-چه عجب اقا محمد از اون اپارتمانتدل کندی و یادت افتاد یه پدر و مادری هم داری سامیار-ما چاکر شما هم هستیم حاجی جون -من درست شنیدم شما به سامیار گفتین محمد سامیار-اخ یادم رفته بود بهت بگم من دوتا اسم دارم احتشام بزرگ- دخترم تو قضاوت کن محمدی که من انتخاب کردم قشنگ تره یا سامیاری که مامانش انتخاب کرده سارا-معلومه که سامیار قشنگ تره مگه نه غزاله جون -خب ....خب به نظر من هردوش قشنگه سامیار-ای بابا شما زن و شوهر بعد از 33 سال هنوز سر اسم من به توافق نرسیدید؟؟ احتشام-تقصیر مادرته بابا جان سارا-تقصیر منه یا تقصیر تو با اون افکار پوسیده ات احتشام-افکار پوسیده من خیلی بهتر از افکار تجدد زده شماست خانم -ای بابا حالا واسه چی بحث می کنید اتفاقی نیافتاده که سارا-اره عزیزم تو راست می گی وا... بعد از 34 سال زندگی با این مرد نه من تونستم متقاعدش کنم نه اون تونست منو متقاعد کنم بیا بیا بریم عزیزم تو اتاق لباستو عوض کن سارا جون منو برای تعویض لباس برد تو یه اتاق بعد از اینکه لباسمو دید با خوشحالی گفت:از همون اولش می دونستم سلیقه سامیارم حرف نداره از اتاق بیرون اومدیم سامیار و پدرش تو سالن روی مبل کنار هم نشسته بودن من و سارا جون هم درکنارشون نشستیم احتشام بزرگ-خب نگفتید چه جوری با هم اشنا شدید ببینم خدایی نکرده با دوست و رفیق که نبودید سارا-به فرض هم که دوست بوده باشن عیبش چیه احتشام-سر تا پاش عیبه خانم سارا-تو باز شروع کردی احتشام-من یا تو تا سارا جون خواست چیزی بگه خودمو انداختم وسط و برای اینکه مسئله ختم به خیر بشه گفتم:نه بابا دوست چیه ما همکار بودیم سامیار-اره غزاله راست می گه ما همکار بودیم همین احتشام بزرگ-اگه فقط همکار بودین پس چرا الان انقدر با هم راحتین و به اسم کوچیک همدیگرو صدا می زنید سارا-خب بزنن بابا ناسلامتی نامزدن احتشام بزرگ-با کدوم صیغه محرمیت نامزد شدن که ما نمی دونیم سارا-ای بابا مرد حتما به توافق رسیدن احتشام بزرگ-من این چیز ها حالیم نمیشه هرچه سریعتر باید بینتون یه صیغه محرمیت خونده شه سامیار-خیلی خوب حالا شما فعلا بزارید من برم تو اتاقم لباسامو عوض کنم بیام بعد مفصلا درباره این مسئله حرف می زنیم سارا-برو مادر سامیار از سالن بیرون رفت و اقای احتشام و سارا خانوم هم توی سکوت زل زده بودن بهم و داشتن با نگاه برای همدیگه خط و نشون می کشیدن بعد از چند لحظه سکوتو شکستم و گفتم:ببخشید من یه خورده سرم گیج میره می تونم برم تو حیاط سارا-اره عزیزم راحت باش -پس فعلا با اجازتون از روی مبل بلند شدم و از سالن بیرون اومدم چشمم به پله گوشه خونه افتاد کنجکاو شدم بدونم طبقه دوم این قصر چه شکلیه برای همین اروم از پله ها بالا رفتم طبقه دوم هم مثل طبقه اول زیبا و پر از مجسمه و تابلو بود مشغول تماشای تابلو ها شدم که یهو چشمم به در باز یکی از اتاق ها افتاد به ارومی به طرف اتاق حرکت کردم و وقتی رسیدم درو به ارومی باز کردم و وارد اتاق شدم چشمم به گوشه اتاق افتاد سامیار مشغول خوندن نماز بود پوزخندی زدم و با خودم گفتم حتما اینم مثل تسبیح دست گرفتنش جلوی باباشه بعد از چند دقیقه نمازش به اتمام رسید -قبول باشه به عقب برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد سامیار-قبول حق.... تو کی اومدی من نفهمیدم -چند دقیقه ای هست اینجام.......می تونم یه سووال بپرسم سامیار-اره بپرس راحت باش -تو چرا انقدر ریا کاری پسر سامیار-منظورتو نمی فهمم -منظورم اینه که نگه داشتن اون شرکت به این همه ریاکاری نمی ارزه این نماز خوندتم که حتما مثل تسبیح دست دست گرفتنته مگه نه ؟؟ سامیار-نه اینطوریا هم که فکر می کنی نیست می دونی من بین یه پدر مادری بزرگ شدم که اندیشه هاشون زمین تا اسمون با هم فرق داشته و داره نمی دونستم باید شکل بابا شم یا مامان اوایل که یه خورده جوون تر بودم دائم دنبال این بودم بدونم کدومشون درست می گن ولی راستش بعد ها فهمیدم هردوشون اشتباه فکر می کنن اگه تیپ و قیافم جلوی حاجی از روی اجباره ولی نمازمو با شعف دل می خونم نماز به من ارامش میده اگه هرچیزیم ریا باشه این نیست الان هم تو می تونی باور کنی میتونی هم باور نکنی.....حالا هم پاشو پاشو تا مامان و بابا دعواشون نشده بریم پیششون .................................................. .................................. -دلم شور میزنه نکنه یه اتفاقی بیافته سامیار-ای بابا تو چرا انقدر بدبینی دختر -نمی دونم ولی می ترسم بعد از دوسال با ارسان رو به رو شم اونم وقتی با زنشه سامیار-اصلا نگران نباش وارد تالار شدیم صدای موزیک به شدت بلند بود زن و مرد در کنار هم مشغول خوشگذرونی بودن -راستی یه چیزی سامیار سامیار-باز چی شده -می گم من مطئنم بابات امشب اینجا پاشم نمی ذاره خندید سامیار-تو از کجا فهمیدی بابا نمی یاد -با شناختی که من از حاجی پیدا کردم مطمئنم پا تو همچین مراسم هایی نمی ذاره سامیار-اره می دونی بابا هیچ وقت تو مهمونی های فامیل من شرکت نمی کنه -پس چطور اجازه می ده تو بیای همچین جاهایی سامیار-منم نمی اومدم ولی برای عقد ارسان و تینا حاجی گفت برو تا یه وقت فکر نکنن کم اوردی الانم برای این گذاشته بیام که نامزدمو به همه نشون بدم -عجبببب!!!! سامیار-خاله و مامان دارن میان حواست باشه سارا جون و خواهرش به ما نزدیک شدن سارا جون منو به خواهرش معرفی کرد خاله سامیار به اجبار بهم دست داد و یه احوالپرسی ظاهری باهام کرد سارا جونو منو برای تعویض لباس به یکی از اتاق ها برد و وقتی لباسمو دید با خنده گفت:باریکلا چه لباس پوشیده ای ......همین کار ها رو کردی انقدر تو دل حاجی جا باز کردی دیگه دختر -می گم حاجی نمیان؟ سارا جون با دلخوری گفت :نه عزیزم اون نمی یاد یعنی می دونیم با هم قرار گذاشتیم من تو مراسم های خانواده اون نرم اونم تو مراسم های فامیل من شرکت نکنه -عجبب!!! از اتاق که بیرون اومدیم رفتم پیش سامیار که گوشه ی تالار روی صندلی نشسته بود روی صندلی روبه روش نشستم سامیار با دیدن من لبخند زد سامیار-خوشکل شدی -تو هم همینطور سامیارنگاهی به کت و شلوارش انداخت سامیار-سلیقه توئه دیگه -هنوز نیومدن سامیار-کیا؟؟؟ -ارسان و تینا دیگه سامیار-من که هنوز ندیدمشون سرشو انداخت پایین می دونستم حالش زیاد خوب نیست یعنی حق هم داشت بالاخره اون تینا رو دوست داشته و حالا حتما براش خیلی سخته اونو کنار کسی دیگه ای ببینه ....خیلی دوست دارم واکنش ارسانو وقتی می فهمه من نامزد سامیارم ببینم یعنی اونم مثل سامیار ناراحت می شه نه معلومه که ناراحت نمی شه اون خودش بهم گفت که دیگه هیچ علاقه ای بهم نداره و ازم متنفره .ترجیح دادم دیگه به ارسان فکر نکنم حواسمو به اهنگی که داشت پخش می شد دادم (وقتی تو نیستی تنها می مونم از همه دنیا دست می کشم جای دوتامون گریه می کنم جای دوتامون نفس می کشم این که اسمش زندگی نیست من بدون تو دیوونم به هوای تو نشستم ولی می دونم) همونطور که با خواننده زمزمه می کردم سرمو بلند کردم اما یه ان احساس کردم ضربان قلبم بالا رفته ناخود اگاه به نفس نفس افتادم باورم نمی شد بعد از دوسال دارم میبینمش انگار اونم متوجه من شد که سرشو به طرفم برگردوند و زل زد بهم (می دونم واسه من دیگه توی قلب تو جانیست می دونم دیگه هیچی شبیه گذشته ها نیست بی تو بارون توی کوچه ها می باره می دونم تنهایی منو تنها نمی ذاره) سامیار-دیدشون؟؟؟ بدون اینکه چشم از ارسان بردارم سرمو تکون دادم -اره سامیار- کجان؟؟؟ -پشت سرت ارسان با تکان های دست مردی در کنارش چشم از من برداشت سامیار -تینا هم هست؟؟؟ -من که دختری پیشش نمی بینم سامیار-خیلی خوب حالا نمی خواد انقدر نگاش کنی نگاهمو از ارسان گرفتم و به سامیار نگاه کردم سامیار-تو هم مثل من دلشوره داری مگه نه سرمو به معنای تایید تکون دادم سامیار-دوستش داری ؟؟؟ با گیجی سرمو تکون دادم -کیو؟؟ سامیار-هیچ معلومه حواست کجاست خب ارسانو می گم دیگه -نمی دونم سامیار-نمی دونی !!!؟؟؟ -ارسان تنها ادمی تو زندگی من هست که هیچ وقت نفهمیدم چه احساسی بهش دارم...تو چی تو تینا رو دوست داری ؟؟؟ سامیار-من عاشقش بودم -پس چرا باهاش ازدواج نکردی ؟؟؟ تا سامیار خواست جواب بده خالش سر رسید و رو به سامیار گفت:وا خاله شما چرا اومدید اینجا تک تنها نشستید بابا بلند شو خانمتو به بقیه معرفی کن بابا از سر شب تا حالا صد نفر سراغتو گرفتن تازه ارسان و تینا هم همین حالا رسیدن و تینا خیلی مشتاقه نامزدتو ببینه پاشو خاله پاشو خاله همینطوری اینجا نشین زنی با صدای بلند از انتهای سالن گفت:عروس و دوماد دارن میان خاله با شنیدن این حرف از ما جدا شد چند لحظه بعد عروس و دوماد وارد تالار شدن صدای کف و سوت بلند شد چند لحظه بعد ارکستر شروع به زدن اهنگ های شاد کرد همه ریختن وسط من و سامیار در سکوت به بقیه نگاه می کردیم .چند دقیقه بعد یه پسر جوون به سمتمون اومد (به به ببین کی اینجاست ) سامیار با گفتن سیروس از جاش بلند و پسررو بغل کرد وقتی از هم جدا شدن سیروس به نگاه کرد و به سامیار گفت:معرفی نمی کنی سامی جون سامیار-نامزدم غزاله ایشونم سیروس پسر داییم -خوشبختم سیرو-همچنین(صورتشو به طرف سامیار برگردوند )پس اون شب راست گفته بودی نامزد داری اره؟ سامیار-فکر می کردی خالی بستم سیروس-فکر نمی کردم مطمئن بودم سامیار--حالا روت کم شد بچه پررو سیروس-ما که رومون کم شده خدایی هست جای این حرفا پاشو بیا روی این ارسانو کم کن نمی دونی این چند روزه چقدر کری خونده واست سامیار-دارم واسش تمیز سیروس -هنوز ندیدت نه ؟؟ سامیار-نه یعنی به غیر از خاله هنوز کسی مارو ندیده سیروس-خیلی خوب پس پاشو دست خانمتو بگیر بریم می خوام امشب هم رو سورپریز کنم سامیار رو به من کرد سامیار-بریم؟؟؟ -بریم سیروس -ای زن ذلیل بدبخت سیروس جلوتر از ما به راه افتاد من و سامیار هم پشت سرش حرکت کردیم سامیار مارو به طرف یه جمع پر از دختر و پسر برد همه با دیدن ما دست از حرف زدن برداشتن با تعجب زل زدن به من و سامیار سیروس-دوستان این شما و اینم اقا سامی و نامزدشون غزاله خانوم بزن کف قشنگ رو صدای کف و سوت بلند شد همه به طرف ما اومدن و به من و سامیار تبریک گفتن همونطور که داشتم جواب تبریک های دیگران رو می دادم نگاهم توی نگاه ارسان که دستش پشت کمر یه دختر بود قفل شد توی نگاهش معنی نگاهشو نمی فهمیدم وقتی به ما نزدیک شدن دختر با شادی گفت:این جا چه خبره به ما هم بگید سیروس- تینا جان چه خبری مهم تر از اینکه اقا سامی بالاخره نامزدشو به ما نشون داد تینا-چی؟؟؟ نامزد ؟؟؟ سیروس-بله نامزد یه ان لبخند تینا محو شد اما بعد دوباره به خودش اومد و اومد سمت من و دستشو به طرفم دراز کرد تینا-سلام هنوز نگاهم به ارسان بود یه ان صورتش از خشم قرمز شد رگ های گردنش بیرون زد نگاهم ازش گرفتم و دستمو توی دست تینا گذاشتم -سلام عزیزم تنیا-من تینا دختر خاله سامی هستم -منم غزاله هستم تینا-خوشبختم -منم همینطور تینا یه سلام و احوالپرسی مختصر با سامیار کرد و نامزدیمونو بهش تبریک گفت سامیار خیلی خشک و جدی جوابشو داد تینا به عقب برگشت و دست ارسانو گرفت و به طرف ما اومد تینا-معرفی می کنم ایشونم اقای ارسان شریف همسرم هستن همسر ...همسر چه کلمه اشنایی.... نمی دونم چی شد که یهو ناخواد اگاه اخمم تو هم رفت خیلی سرد و رسمی رو به ارسان گفتم:خوشبختم در جوابم فقط به اجبار سری تکون داد حالا علاوه بر صورتش چشماشم به شدت قرمز و ترسناک شده بود سیروس-خیلی خوب حالا اگه مراسم معرفیتون تموم شده بیایم بریم وسط سامیار-نه مرسی من و غزاله نمی رقصیم صدای اعتراض همه بلند شد سیروس-مگه دست خودته بیاین ببینم به زور مارو بردن وسط سالن بالاخره من و سامیار تسلیم شدیم شروع کردیم به رقصیدن هردومون سکوت کرده بودیم مطئن بودم اونم مثل من حال خوشی نداره بعد از چند لحظه سکوتو شکست سامیار-خوبی؟؟ خندیدم -معلومه که خوبم تو چی؟؟؟ تو خوبی؟؟؟؟ اونم خندید سامیار- اره منم خوبم...موافقی یه خورده گرم تر برقصیم -اره چرا که نه اینبار پر شور و پر حرارت شروع به رقص کردیم چرخی زدم دست سامیار از کمرم جدا شد وقتی دوباره برگشتم خبری از سامیار نبود و من قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم افتادم تو بغل ارسان اصلا متوجه نشدم کی جاشو با سامیار عوض کرده ارسان با چشم هایی به خون نشسته دستشو دور کمرم انداخت و به شدت کمرمو فشار داد خواستم ازش جدا شم اما نگذاشت اهنگ عوض شد و یه اهنگ ملایم تو فضا پخش شد چراغ ها کم نور شدن و تقریبا می شه گفت خاموش شدن اروم به ارسان گفتم: ولم کن ارسان-اینجا چه غلطی می کنی ها -به تو چه ارسان-این مزخرفات چی بود سیروس می گفت تو با این بچه قرتی چه غلطی کردی -هوی وقتی داری از نامزدم حرف میزنی مراقب حرف زدنت باش پوزخند زد ارسان-نامزد!!!!یعنی می خوای باور کنم تو با این مردک عوضی ازدواج کردی -می تونی باور کنی می تونی هم باور نکنی اونش دیگه به خودت ربط داره ارسان-عوضی چرا دست از سر زندگی من برنمی داری -اولا عوضی خودتی ثانیا من چیکار به زندگی تو دارم ارسان-اون موقع که عشق و احساسمو گرفتی حالا اومدی دنبال چی؟؟؟با این پسره ریختی رو هم می خوای زندگی منو نابود کنی پوزخند زدم -زندگی !!! ولم کن عوضی ارسان-اگر نامزدیشی یا دوست دخترشی همین امشب همه چی رو میزنی مفهوم شد -چشممممم امر دیگه ای باشه ارسان-ببین منو عصبی نکن غزاله وگرنه بد میبینی -هیچ غلطی نمی تونی بکنی زندگی منم به تو هیچ ربطی نداره ارسان-باشه هرغلطی می خوای بکنی بکن ولی مطمئن باش حالتو اساسی می گیرم -مال این حرفا نیستی تو اون تاریکی چشماش برق عجیبی به خودش گرفت با لحن وحشتناکی گفت – ببین اگه یه وقت تینا بفهمه من و تو قبلا با هم زن و شوهر بودیم اون وقت مطمئن باش با دستای خودم فکتو خورد کنم از ترس اب دهنمو قورت دادم چراغ ها روشن شد ارسان فشار خفیفی به کمرم وارد کرد و بعد هم رهام کرد .................................................. .................................................. ..................................... 6 ماه بعد سامیار-خب چطوره خوشت اومد ؟؟؟ خندیدم -عالیه فکرشم نمی کردم انقدر زود جواب بده سامیار-اینا همش به خاطر تلاش شماست خانم مشاور تا خواستم جواب بدم در باز شد منشی اومد داخل سامیار-خانم عبدی طویله که نیست سرتو می اندازی همینطوری میای تو عبدی-وا سامی چرا داد میزنی سامیار-خانم محترم چندبار باید خدمتتون عرض کنم من احتشام هستم نه سامی عبدی-اصلا هیچ معلومه تو چت شده از وقت بعضی پاشونو گذاشتن تو این دفتر(با چشم به من اشاره کرد )تو اصلا به من توجه نمی کنی سامیار-همینه که هست ناراحتی استعفا بده برو خانم عبدی با گفتن واقعا که درو بست و رفت بیرون -اقای احتشام چیکار داشتی با بنده خدا سامیار-دیگه داره زیادی پررو میشه همین روزها باید عذرشو بخوام تلفن روی میز سامیار زنگ خورد سامیار-دوباره چیه خانم عبدی نمی دونم خانم عبدی چی به سامیار گفت که سامیار از جا پرید سامیار-خیلی خوب بفرستشون داخل گوشی رو سرجاش گذاشت کتشو از روی صندلیش برداشت -چی شد یهو ؟ سامیار-پاشو که بدبخت شدیم اومدن -کیا؟؟ سامیار-ارسان و تینا اومدن -چی گفتی ؟؟ اونا اینجا چیکار می کنن سامیار با کلافگی گفت:من چه می دونم تقه ای به در خورد سامیار-بفرمایید داخل از روی صندلیم بلند شدم درباز شد و ارسان با نیش تا بناگوش بازش اومد داخل و پشت سرش تینا اومد داخل اتاق از دیدن تینا با اون شکم بالااومده اش حالم دگرگون شد نگاهی به سامیار انداختم اونم با حالی ناخوش تر از من داشت تینا تماشا می کرد ارسان-سلام عرض شد جناب احتشام سامیار به خودش اومد و لبخند مصنوعی زد سامیار-سلام از بنده است خیلی خوش اومدید قربان سامیار و ارسان همدیگرو بغل کردن من هم دستمو به طرف تینا دراز کردم -سلام تینا-سلام شما هم اینجایید؟؟ -بله با اجازتون ارسان و سامیار از هم جدا شدن مختصر سلام احوالپرسی با ارسان کردم بعد از اون همگی روی مبل های جلوی میز سامیار نشستیم -راستی مبارک باشه تینا جون تینا با لبخندی ملایم دستی روی شکمش کشید تینا-خیلی ممنون -دختره یا پسر ارسان با خنده گفت :وا... می گن احتمالا هردوش -یعنی دوقلو هستن تینا با خنده سرشو به معنای اره تکون داد سامیار-خب به سلامتی انشاا... ارسان-راستش غرض از مزاحمت اقای احتشام یکی از دلایلی که امروز مزاحمتون شدیم اینه که موفقیت های روز افزونتونو تبریک بگیم سامیار-مرسی ممنون راستش من همه موفقیت هامو مدیون غزاله هستم تینا-جدا -نه بابا اقای احتشام دیگه دارن زیادی بزرگش می کنن اقای احتشام....خاک بر سرم خراب کردم که تینا-چی اقای احتشام .....ببینم شما چرا انقدر رسمی با سامی حرف می زنید برای اینکه خرابکاریمو رفع و رجوع کنم گفتم :اخه می دونی عزیزم من تو محل کاری سامی رو به فامیلش صدا می زنم ارسان با کنایه گفت:بللللللله کاملا واضحه تینا-خب حالا بگذریم راستش دلیل دیگه ای که باعث شده ما بیایم اینجا اینه که راستش من و ارسان قراره بریم شمال ویلای ارسان اومدیم از شما هم دعوت کنیم که با ما بیاید هم من و هم سامیار به من من افتادیم سامیار-اخه ....اخه مزاحمتون می شیم ارسان-مزاحمت چیه اقا سامی شما رو چشم ما جا دارید قربان -نه مرسی اخه ... تینا- انقدر بهونه الکی نیارید من تا شما دوتارو راضی نکنم از این جا جم نمی خورم سامیار-اخه ما اینجا کار داریم ارسان-بابا الان که عیده دیگه کار کجا بود سامیار-من که مخالفتی ندارم باید ببینم غزاله نظرش چیه ارسان به من نگاه کرد ارسان-شما که مخالفتی ندارید غزاله خانم دارید؟ دلمو به دریا زدم -نه مخالفتی ندارم سامیار با دهنی باز به من نگاه کرد تینا-خیلی خوب پس همین امشب حرکت می کنیم که برای سال تحویل اونجا باشیم ارسان رو به تینا گفت :خب عزیزم بهتره بریم سامیار-تشریف داشتید حالا ارسان-نه دیگه مرسی مزاحم نمی شیم بعد از رفتن ارسان و تینا از دفتر سامیار کتشو در اورد و نشست روی صندلیش سامیار-واسه چی قبول کردی دختر خوب -چه می دونم بابا یهو از زبونم پرید سامیار-از دست تو حالا چیکار کنیم -من چه می دونم اصلا....اصلا یه ساعت دیگه زنگ می زنیم میگیم پشیمون شدیم سامیار-دیگه الان نمی شه کاری کرد سامیار-نمی دونم ولی یه حسی بهم می گه دیگه اخراشه ....چی شد حالا قبوله؟ -نمی دونم باید فکرامو بکنم

این نظر توسط kangavar-fun.ir در تاریخ 1394/2/24/4 و 22:40 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

با سلام خدمت مدیریت محترم سایت

سایت کنگاورفان با بیش از 2 سال سابقه فعالیت 2هزار مطلب
در راستای افزایش بازدید و پیشرفت رتبه الکسا سایت خود و سایت شما آماده همکاری از طریق تبادل لینک و تبادل بنر میباشد

لطفا از کنگاورفان دیدن نمایید

باتشکر...


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: